دیروز و امروز همایش مسابقه ای بودم که خیلی به بحث های آن علاقه ی قبلی داشتم ..
ظبق معمول تنها رقته بودم .. راستش البته این طبق معمولش درست نیست چون قبلا خیلی کم اصلا می رفتم :)
دیروز اذیت شدم چون کسی نبود که حرفی بزنم و می دیدم که دیگر گروه ها چقدر دوستانه در کنار هم هستند و با هم . 
من اما در خیالات خودم تنها با سین حرف می زدم . مثل همیشه که تنها میشوم تنها همین فکر های تکراری و حرف های زده و نزده ام با اوست که رویای شیرینی است .
اما خوب رویکردی نیست که بتواند همیشه جواب دهد .. در واقع این قدر میدانم که سین خودش از این وضعیت خوشحال نیست که این گونه ام . 
او از همان اول می خواست که من با دیگرانی ارتباط بر قرار کنم ..
به هر حال 
روز دوم اما بهتر بود .. سر میز نهار یک نفر از من پرسید که تیم دارم که یا نه .. من هم صادقانه گفتم که معلوم نیست اصلا در مسابقه شرکت کنم :)
اما تصمیم گرفتم بحث را ادامه دهم . 
دوست داشتم تنها نباشم .. دیده بودم درون خودم که نمی توانم هر چقدر هم که بگذرد به تنهایی عادت کنم . وقتی تنهایم و خودم را با استدلال هایم در رابطه با فواید تنهایی محصور می کنم یک چیزی در سرم تیر میکشد .. به همین سادگی .. ذهنم دیگر کار نمی کند . چون برای کسی نیست .. انگار هنوز که نه هیچوقت نمی توانم برای خودم کافی باشم .
حرف هایم گرفت تا آخر شب تقریبا با همان گروه بودم .
کار هایی هست که میخواهم .. اما وقتی کسی نیست که مرا ببیند .. یا بهتر است بگویم تنها کسانی که هستند اهدافم را به سادگی مسخره میکنند یا باور نمی کنند -مثل همان تاثیر گذار ترین - حالم بد میشود . و دیگر یادم نمی آید اصلا از اول که چه میخواستم .


دو تا اتفاق افتاد امروز که خیلی ذهنم را به جنبش در آورد ... .
اولی را نمی توانم بگویم . 
اما دومی این بود که کسی را دیدم که خیلی شبیه سین بود ! حتی رفتار هایش .(قطعا البته او نبود ) 
این مسخره به نظر می رسد ! اما چند دقیقه ای دنبالش بودم تا گمش کردم :) 
 چه کار کنم به نظر آدم پیگیری هم می آمد ! بروم بپرسم فردا که کارش چیست و گروهشان چه کار میکند؟! 
بیش از حد احمقانه نیست این کار ؟ دلیل اصلیم برای این کار شبیه سین بودن است ... همین !