میدانی امروز صبح تصمیم گرفتم یکی از مرز های زندگی ام را که فکر نمیکردم بشکنم را بشکنم .
حال که به آن فکر میکنم آن را تنها یک اشتباه بزرگ میبینم و بس . آخر اگر تمام مرز های کوچک و بزرگ زندگی ات .. همان ها که فکر نمیکردی بعضی هاشان را انجام دهی روزی .. بشکنی .. دیگر هوسی برای زندگی نمیماند .
کمی لبم میسوزد ..
بهترین دوستم مرا در سخت ترین شرایط زندگی تنها گذاشت.. میدانم .. البته خودش هم در بدترین شرایط زندگی اش تا به حال بود.
اما این روا نیست که مردن دوستمان روبرویمان صورت بگیرد اما ما حتی احوالش را نپرسیم ..؟
حتی گاهی به این حالش لبخند بزنیم که آری .. این ها گذشته ی من اند و تو هنوز درد مرا نکشیده ای ..!
به قول فاضل:
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست
راست نیس خداییش ؟ خوب نگاه کن ی لحظه به زندگیت ببین کیا رو به همین بهانه تنها گذاشتی ؟
امروز حس تنفری .. انگار لجم گرفته بود ..از حامد در درونم شکل گرفته بود که وقتی او نمی خواهد به من نگاه کند چرا من باید تمام لحظه هایم پر از او باشد ... ؟نمیخواهم بگویم الان بخشیدمش .. هنوز دلم با او صاف نیست .. هنوز از درون دلم دوست دارم این دوست را اما..
از او خواستم تنها به حرف هایم گوش کند و رواندرمانی را به گوشه ای گذارد ..
از همان اول اصطراب زیاد تمام چیز هایی که در این پنچ هفته در ذهنم با او گفته بودم را از یادم برد .. کلمات پشت سر هم غیب میشدند .. با این حال سعی در آرامش دادن به من کرد و نیز آرام تر شدم هر چه میگذشت ... .
از ابتدای این پنج هفته تا انتهایش .. به شکلی بسیار دور از آنچه باید و تمرین کرده بودم به او گفتم ..
به او گفتم که این پنج هفته را برای این نیامدم که فکر میکردم دارم تمام حجم تنهایی ام را روی او خالی می کنم .
خیلی ذهنم به هم ریخته بود ...
به خاطر قرص هایی که این چند روزه خورده بودم ذهنم به کلی بهم هم ریخته بود .
حتی دلیل این به هم ریختگی را یادم نیامد که به او بگویم ..
آنقدر سطح اضطرابم بالا رفته بود که نمیتونستم ذهنم رو جمع کنم .. .
به هر حال اما با این که حتی شبیه آن چیزی که انتظار داشتم نشد .. اما به حد کافی حرف زدم و آرام شدم . حتی آنجا بی اختیار گریستم.
حرف بزن .
حرف بزن .
گوش باش کمی برای اطرافیانت .. به دردشان میخوری .
بعد از آمدن از پیش او مثل همیشه حس و حال خوبی دارم ..
نشستم با بچه های اتاق سر این موضوع که نیاز مند کمی بیشتر حرف زدن در اتاق هستیم صحبت کردم .. قرار شد یک کتاب را انتخاب کنیم و با هم جلو ببریم .
من حرف زدن را دوست دارم . زندگی من از همین دارد معنی میگیرد . از همین با هم بودن ها .
چقدر شبیه احمق ها شده ام !
اما واقعا احمق ها کیستند ؟
انتهای این بحث ها به این منتهی شد که بشینیم و با هم یک عدد فیلم ترسناک ببینیم .
هرچند در نهایت فیلم نشد که به نظر ما ترسناک بیاد ولی همین خندیدنمون باز هم حالم رو بهتر کرد .
حرف بزن ..
چرا حرف نمیزنی ...؟
از دیروز که حرف زده ام باز آرامم .. فعلا انرژی بهتر کردن حال خودم را دارم . به این فکر می کنم که چگونه بهتر کنم حالم را .
آیا اجازه دارم به حرف های خودم با دنیا در هفته ی گذشته فکر کنم ؟ به اینکه چقدر از آن بد گفته ام ؟!
آیا من مجبور به زندگی کردن هستم و چون اینگونه فکر میکنم باید خودم را شاد نگه دارم تا بهم نریزم ؟ باید شاید باشم تا غمگین نباشم ؟
راستش شوری که الان دارم به این منتهی میشود که نخواهم به این ها فکر کنم اما هر دو میدانیم که اگر الان نتوانم جواب سوالاتم را بدهم باید در زمانی که اصلا توانی برای جواب دادن به آن ندارم .. نا توانی خودم را در تنها تحمل کنم .
برای جواب به این سوال اما میخواهم جور دیگری به زندگی نگاه کنم .. از وقتی که یادم می آید .. از چند سال گذشته تا به حال برای اینکه نمیرم زندگی کرده ام .. انگار هیچ وقت برای خود زندگی زندگی نکرده ام . ترسناک و بی معنی در نگاه اول به نظر میرسد . انگار وقتی قبول می کنیم که برای خود زندگی زندگی کنیم ترسی از این جنس که نکند داریم فقط خودمان سرگرم چیزی میکنیم که ممکن از معنی اصلی فارغ شویم ؟
خوب این ترس هست آری .. اما همیشه باید به سوال مهم تر در ابتدا پاسخ گفت . چقدر در میان فضایی از بی پاسخی مانده ایم که هیچ نمی کنیم ؟
چقدر میخواهیم راه نرفته زمین بخوریم ؟
عجیب دورانی است .. نمیدانم . آنقدر دلم یا که ذهنم خوب کار نمیکند که یقین به حرفایم داشته باشم . میخواستم بگویم این جهان .. خدا . یا هر چیزی که هست در این هفته یا شابد زمان های قبل به من فهماند که نمیتوان هیچکس را قضاوت کرد .
به قاتلین بنیتا یا قاتل آتنا فحش میدهند ... خودم شنیدم که کسی می گفت باید او را به اسبی ببندند و او را درون شهر بگردانند تا هم آبرویش برود هم جانش .. مردم هم می توانند بر او تف زده و نفرت خود را به او ارزانی دارند .. .
اما خوب نگاه کن .. اگر در بچگی همین مرد مورد تجاوز قرار گرفته بود چه .. اگز از زمانی به بعد دیگر اصلا احساس را یادش رفته بود چه ؟
اگر از جایی شاید شبیه غارف ها!! خوب و بد هیچ کدام معنی متفاوتی نداشتند و شاید برالعکس عارف ها از زمانی به بعد تنها غرایز بوذند که بودند .. .
نمیفهمیم هیچ وقت .. دنیا جای قضاوت نیست .. دنیا پر از بدیست .اما بد و خوب را نمی توان به انسان چسباند...
بگذریم .
این یک حرف درون گلویم مانده . بهترین دوستم بخاطر ضعف درونی من دیگر با من سخن نمیگوید .
چرا با من حرف نمی زنی ؟ فکر تنهایی مرا هم بکن .. میدانم که خیلی تنهایی .. ولی فکر تنهایی مرا هم بکن دوست .
از خودم خسته ام که نمیتوانم مامنی برای درد هایت باشم .
تکرار این حرف در طول این هفته حالم را بسی بدتر کرده بود .. اینکه حالم از خودم بهم میخورد که به این میزان ضعیف شده ام که حتی در بدترین شرایط هم دیگر به من فکر نمیکنی که بتوانم آرامت کنم .. اما امشب که شروع کردی به گریستن به این فکر افتادم که براستی با خود چ کرده ام ؟!
من حتی درد هایم هم دیگر باری از احساس ندارند .. صرفا انگار دارم از یک سری اصول بی معنی تبعیت میکنم که ...
آه .
بیخیال.
حال انجام هیچ کاری را ندارم .. از دیروز که نخوابیده ام و سعی کرده ام با گریه خودم را آرام کنم قلبم هر لحظه بیشتر درد گرفته است و هر لحظه بیشتر که میگذرد ذهنم هم بیشتر گیج میشود ...
به این فکر میکنم که اصلا برای چه ؟
به من می گوید که به این میزان خودت را اذیت نکن .. اما او چ میداند که حتی بودن و گذر زمان ذارد مرا از بین می برد .
یک نکته ای اما شاید به دردتان .. کسی چه میداند شاید حتی به درد من هم خورد !
زندگی همیشه اینگونه بوده که برای انجام هر کاری اولش خودت کاری یا چیزی را میخواهی و بقیه اش انگار دست خودت نیست ..
شبیه معتادی که پس از هر بار کشیدن و آرام شدن توبه میکند من هم هر لحظه با خودم میگویم ی روزی ی معجزه ای میاد تو زندگیم .. وگرنه من الان کسی نیستم که بتونم پاشم راستش .. انگار از جایی به بعدش این نا امیدی دست خودم نبود .
از وقتی تصمیم گرفته ام که دیگر پیش روانشناس هم نروم .. حالم بد تر شده است ... حقیقتش این است که تمام هفته های پیش اتفاقی که می افتاد این بود که هر اشتباهی از خودم .. هر گیر و گوری که در زندگی ام داشته ام را درون ذهنم آنچنان پر تکرار نگه داری میکردم که در آن جلسات خودم نبودم .. بلکه فشرده شده ی این حرف ها بود .. اما هر چه بود خوب بود . حالم را خیلی بهتر می کرد این حرف زدن ها .. پیش کسی که میدانی قضاوتت نمی کند .
پیش کسی که بار دیگر که لبخندش را دیدی شرم نمیکنی از درون چشم هایش نگاه کردن !
هفته ی پیش برای اولین بار آنقدر بهم ریختم که دیگر کسی برایم مهم نیود و تصمیم گرفتم این حجم نا امیدی را تقسیم کنم .
حقییقش در نهایت چون اعصاب درست حسابی نداشتم .. نه حرف هایش بلکه بودنش بود که آرامم کرد .
مثل همان شعر های سهرابی که در بچگی به پایشان آرام میشدم هرچند نمیفهمیدم !
اما حال که برگشتم به خوابگاه ... دیگر نتوانستم به او نگاه کنم .. کاری که وقتی با هر کس درد و دل میکنم اتفاق می افتد .
نمیدانم چیست .. و این نرفتم پیش او نیز هر لحظه حالم را بد تر میکند .
اه .. بچه ی لوس ننر !
دارم خودم را بیمار میکنم ...برای نگاه دیگران .. اما هم زمان همه اشان را پس میزنم .. اینگونه دارم تمام خودم را زیر چادری از ابهام مخفی میکنم ... حالم از این حالت به هم میخورد .
از رو انداختن دوباره به دوستانم احساس گناه میکنم .. من باری بر دوششان هستم ..(حتی این حرف هایم برای پوشاندن بی عرضگی ای که در طول زمان در آورده ام نیست ؟!) خیلی خوب می بینیم که دوستانم حالشان خوب نیست اما انقدر ضعیف بوده ام که دیگر کسی به من امید نمی بندد ... .
تمام این حرف ها را زدم بگویم ی کار شاید خوب و شاید هم بد دیگر هم کردم !
با این که حالم خوب نیست .. مسیولیت کاری را قبلا ها دوست میداشتم را هم قبول کردم .
شاید از چند روز دیگر شروع شود و شاید هم زیر بارش با این حالی که دارم داغون بشم .. اما از بیکاری و جدیدا حتی فکر نکردن خیلی بهتره !
ی عزیزی ی روزی میگفت که هر وقت تو این شرایط قرار میگیرم برای چند نفر میفرستم برام دعا کنن ..
منم میتونم بخوام دعا کنین ؟ بخاطر حرف اون عزیز هنوز فکر کردن به این چیزا حس خوبی بهم میده . سپاس
این روز ها به هر طرف که نگاه می کنم انگار در چهره ی همه ی شان جای خشک شدن اشک های نریخته میسوزد ..
انگار حال هیچ کس واقعا خوب نیست . سینه ها پز است از دود درد های بازگقته نشده .
خسته با لبخند هایی از جنس سکوت .. که وقتی نگاهشان میکنی انگار زور میزنند به تو بگویند چشم از آن ها برداری تا دوباره در تنهایی خویش بسوزند .
چی شده ؟ چیزی گم شده آیا ؟
یا دیگر ما را انگیزه ی گشتن نیست ؟
خسته ام ار بی تصمیمی ها .. از عمیقا شاد نبودن !
از سرد بودن های این روز هایم با خودم.
از فکر کردن هایی که محکوم به نگفتن اند چون ..
پر تکرار ترین کلمه این روز هایم نگفتن شده است. از این میترسم. با این که دوستان دارم که حرف هایم را میشنوند .. اما تا کی پی تکیه گاهی برای خود به این میزان خودم را دلداری میدهم .. چرا به این میزان صعیف شده ام که حتی نزدیک ترین دوsتانم هم برای درد هایشان با من درد و دل نمی کنند .
از کجا شروع کنم ؟