۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام ... خوبی ؟

معمولا کسی بی دلیل از من خبر نمیگیرد .. با اینکه با این موضوع کنار آمده ام اما هر بار که به سمت تلگرام میرم به امید پیام های سبزی که نیست می روم . اما این بار از بهترین دوستم که سلام خوبی را که شنیدم فکر کردم شاید اتفاقی چیزی دوباره مرا به یاد کسی انداخته است .. 

نه .. نمی خواهم غر غر کنم . دیگر با واقعیت کنار آمده .. و از وقتی کنار آمده ام حالم خیلی بهتر است . یعنی کار هایم را انجام میدهم ... و فکر و ذکر تمام روزم تنهایی نیست . 

شاید بهتر باشد اسم دیگر این کنار آمدن را شناخت خودم بگذارم . 

تمام این بغض هایی که تبدیل به گریه نمی شوند برای من جکم درسی درباب خودم را دارند که به من می فهمانند چه چیز هایی مرا به زندگی متصل میکنند .. حالا بعضی هاشان را دوست دارم . بعضی هاشان را هم نه .. اما تماما به خودم روبرویم این روز ها . 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تکرارم کن

بغض.. همراه همیشگی من در این روز ها.

از تمام زندگی ام.. از تمام هفته ام به چهارشنبه ها فرار میکنم .

به روز هایی که کسی روبرویم مینشیند و به حرف هایم گوش میدهد . آنچنان که برایش اهمیت دارم .

دلم گرفته باز و .. 

و از تکرار نوشتن این جمله برای خودم خسته شده ام.

تنهایی ام رنگ سکوتی حتی با خودم گرفته .. دارد میسازدم اما.. دلم میگیرد گاهی .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آرام گرفتن ...

زیاد این گونه که الان هستم میشوم .. به تنهایی خود رسیده . سرم درد میکند و تمام بدنم دارد میسوزد . اما به حرف سارا گوش میدهم و تمام این ها را می بینم و احساس میکنم . تحملشان نمی کنم فقط 

آرام گرفتن . دغدغه ی این روز های من . اینکه درد را چگونه آرام سازم . دردی که نمیدانم از کجاست و چرا هست ...

از این همه سکوت بدم می آید . 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱

دوباره شروع کردم به دویدن ...

الان این سومین روزیست که دارم دوباره میدوم ...

امروز شد ۴۰۰۰ قدم . 

میدونم زیاد نیست .. اما حس خوبی نسبت به نکراری که در زندگیم ایجاد کردم دارم . 

کمتر فکر میکنم وقتی میدوم . 

راستش آنقدر میدوم که از حجم اتقاق تنهایی ای که خودم برای خودم ایجاد کرده ام بزنم بیرون و از بیرون به زوار در رفتگی این خانه نگاه کنم ..و به تنهایی بی معنایم معنا دهم .. 

هنوز هم اذیتم میکند آن ... 

اما چ می توان کرد .. راه حل های لحظه ای ام مثل سیگار و خیلی چیز های دیگر هیچ کدام به حل این موضوع موفق نبودع اند و نخواهند بود .

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

گلویم گرفته .. اما صبر میکنم

کاش کمی با مزه تر بودم . 

و دوست تر . 

سیگار بکشم دوباره ؟ هنوز دو تا مونده .

نه .. شاید باید دنبال چیز طولانی تری باشم . 

شجاعت حرف زدن ندارم . و این حالم را بهم میریزد .

حرف بزن ... حرف بزن .. حرف بزن .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

باید یاد بگیرم به تنهایی انتخاب کنم .. به تنهایی بخواهم ..

باید خودم به تنهایی با زندگی رو برو شوم .. . 

فکر کردن روبرویی با زندگی نیست . بسیاری از آدم هایی که میشناسم این روز ها فقط خوب حرف میزنند اما چه کسی واقعا خوب زندگی می کند ؟ 

همان ها که درون زندگی تصمیم میگرند نه بیرون آن .. .

امروز دیدم بهم زنگ نزدن بعد چند روز .. تصمیم گرفتم برم ببینم چه خبره؟ خوب سرشون شلوغ بود مثل اینکه خبر نداده بودن . امروز بلاخره ی کاری ازشون گرفتم . 

رفتن گاهی رسیدن است . 

خوابگاه هم نرفتم .. دانشگاه اومدم بهتر به کار هام برسم . 

اما هنوز حامد اذیتم میکنه .. خیلی اذیتم میکنه . نمیتونم با حرف نزدن باهاش کنار بیام . حالا البته پیشرفتی که داشته ام این بوده که به ضعیف بودن خودم کمتر فکر میکنم .. اما این حس که هر بار با او حرف میزنم نقاب روی صورتش .. این جبهه گیریش را می بینم ... بهم میریزم . 

در هر غمی نشانه ای از این سختی می بینم .. شاید روزی شد .. نمی دانم . سعیم را می کنم ولی .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سه سال

سه سال است در این خوابگاهم و هیچ توصیفی بالاتر از همین بودنم در آن برایش ندارم . 

وقتی به آن نگاه میکنم از همان اول از تنهایی می ترسیدم .. با این که میتوانستم خونه بگیرم اما دوست داشتم همین قلیل آدم هایی که دوستم میدارند را در کنارم داشته باشم ... هر چند سارا میگفت که محیط خوابگاه افسردگی آور است اما من بر این باور نبوده ام تا به حال .

گوش کن یک لحظه . 
امروز بعد این همه مدت سعی کردم بی حوصلگی رو بزارم کنار و ی چیزی که خیلی وقتم رو بگیره برای شام درست کنم .

پیراشکی.

از کار هایی که صرفا سرگرمم میکنند و فکر کردن صرف نیستند خوشم می آید .. سوسیس ها را که تکه تکه میکردم در فکر خودم بودم و اینکه چرا باز حامد ممکن است حالش خوب نباشد .. می دانی چه چیزی این همه زجرم میدهد ؟ اینکه بعد از این همه وقت هنوز هم با من راحت نیست .. البته حق دارد .. من هم با او راحت نبوده ام . ولی.. 

بیخیاب فکر کردنم به آن تنها ضعیف ترم میکند ..  ضعیف تر شدن امکان کمک کردنم به او را کاهش میدهد .. 

از پیراشکی میگفتم .. سه چهار ساعت پای مایتابه وایستادم تا ی چیزی در بیاد .. خیلی روغنی شد..دیگع حوصله ی دستمال گذاشتن و روغناشو گرفتن رو نداشتم انصافا .

تجریه ی این فشار کمی برایم تازه بود .. در عین کار کردن داشتم بار غم حامد را تحمل میکردم ..

اه .. انقدر حامد حامد نکن .. تو فقط میخوای ذهنت رو به ی سمتی مشغول کنی .. 

چند وفتیست که احساس می کنم بی احساس شده ام .

هر درد کوچکی می تواند بهمم بریزد .. انگار دوست دارم همین رنج ها به زندگی ام معنی دهد . رنج های دیگرانی که برای خودم درونی سازی میکنم .

دوست دارم با دوستانم حرف بزنم . اما چرا نمی توانم ؟ احساس میکنم نا امیدشان میکنم .. چیز هایی که میخواهند را به آنها نمی دهم انگار .

ج عحیب خیلی وقت بود از خودم نشنیده بودم بگوید دوست دارم ... عجیب است .

یا علی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰