چند روزی باید بگذرد ...

یکی از دوستانم را از طریق اینستا پی بردم که در وضعیت چند سال گذشته ی من گیر افتاده است .. 

از این که از ان وضعیت گذشته ام خوشحال بودم چون فکر می کردم می توانم با انتقال تجربیاتم به او حالش را بهتر کنم . اما اواسط صحبت هایمان اتفاقی شاید نه چندان جالب افتاد . 
جلسه ی پیش فهمیدم که بودنم و تنها همین بودنم میتواند کسی را اذیت کند ... و این اذیت شدن را ب وضوح در چشمانش می دیدم . 
قرار بود شنبه جای دیگری و کس دیگری ... 
همانطور که انتظارش را داشتم خوب پیش نرفت . 
تمام راه را پیاده برگشتم . چون هوا خوب بود و پیاده رفتن اذیتم نمی کرد . 
وسط راه یک کاپوچینو برای ادامه ی راه . 
درون راه آرامشم زیاد نمیشد .. ثابت مانده بود. 
از همان اول نه مثل هر باری شبیه این مواجهه با تنهاییم سرم درد گرفت .. نه اذیت بودم . 
نقاشی را .. سیاه قلم را با یک هدف شروع کردم .. هدفی که قرار بود حتی اگر به بدترین شرایط مبتلا شوم آن را ادامه دهم ... اما انگار همین الان که دارم مینویسم سرم درد میکند و توان آرام کردن خودم را ندارم .. ولی این کار را می کنم تا دوباره بتوانم نقاشی تمرین کنم و به هدفم برسم .
به هم ریخته ای نه ...؟ از این همه گسستگی درون حرف هایم خسته شده ای نه ؟
نمی دانی از چه حرف میزنم؟ 
فقط چند روز وقت نیاز دارم تا دوباره حالم بهتر شود .

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

البته که نمیتوانم دوست ندادمت ...

چند نفر در زندگیم هستند که شباهت اندکشان با من (خیلی چیز ها مثلا همین که آرام حرف بزنند .. و از چشم هاشان راحت بتوان فهمید که دلشان گرفته است .. نگرانند یا هر چیز )
من را بی نهایت دوست دارشان کرده .. 
این افراد ۲ یا ۳ نقر شاید باشند .
یکیشان همین حامد است که خیلی درباره  ی او نوشته ام . 
خیلی دور شده ایم . هنوز وقتی رگه های غم را درون چهره اش می بینم از خودم بدم می آید .. اینکه با اینکه لحظه های زیادی بوده که او توانسته با قوت قلب دادنش مرا درون این زندگی شاد نگه دارد اما من ...؟! 
اینکه مثل چند سال پیش نیست که بیاید بگوید حرف بزنیم و شاید بتوانم کمی آرامش کنم یا امیدی برایش ایجاد کنم .
زندگی گاهی برایم همین دوست داشتن های خوب است .. همین خوب . 
اینکه دوست دارم کسانی که دوست دارم را شاد کنم گاهی وقت ها از جایی که هستم .. از قعری که هستم مرا بیرون میکشد . 
چ کنم اما .. ؟ چ کنم ... ؟
چگونه خوب باشم ؟
چگونه بهتر باشم ؟
می شود غمگین نباشی ..
واقعا .. نه اینکه ادای نبودنش را در بیاوری.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

عوض شذن ..

من فکر میکنم هیچ وقت نیابد آنقدر عوض شد که دیگر نتوان عوض شد ... 

میدانم گزاره ای نیست که بگویم و کسی عمل کند .. شاید حتی بتواند عمل کند .. 

اما گاهی وقت ها شکستن بعضی چیز ها برای همیشه است .. از دست رفتنشان برای همیشه است .. 

جوری که دیگر حتی اگر بتوانی هم از دوباره چیز های خوب  را بخواهی ... نخواهی اصلا که بخواهی . 

بنابرین حرفی که انجامش ندادم همین چند دقیقه پیش این بود که سعی نکنید بد باشید .. حتی اگر فکر میکنید این بد بودن آرامتان میکند. 

شابد روزی دیگر اصلا میل به یک لحظه خوب بودن را هم نداشتید .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

فکر میکنی فکر کردن چیز خوبیست همیشه ؟!

دیروز در حالی که زیاد حال خوبی نداشتم تصمیم گرفتم بروم و کنار دوستی بنشینم تا کمی از این حال و هوا در آیم .. 

آنطور که به نظر می رسید خودش هم در آن لحظه حال خوبی نداشت

من اما خود خواه تر از این بودم که به حرف هایش گوش کنم و تنها غر های خودم را میزدم .. غر های همیشگی

نمی دانم راستش چرا اما ما آدم ها خیلی وقت ها فکر میکنیم غر زدن تنها راه نجات است .. نجات از چه اما .. به این شاید توجهی نمی کنیم

به حرف هایی از او فکر کردم که ناراحتم کرد .. نه به حرف هایی از خودم که داشتم با زدنشان او را ناراحت میکردم .. 

همه ی مان تغییر کرده ایم

میان حرف هایی که به من زدی گفتی که این روز ها انگیزه ندارم و انگیزه هایم آنقدر دور شده اند که دیگر به هر طرف که نگاه میکنم انگیزه ای نمیبینم

اما من حواسم پی خودم بود :(( 

آیا من حق دارم از نبودن دیگران .. از آرام نبودنشان در کنارم شکایت کنم در حالی که رفتارم این گونه است ؟ 

بیا به این فکر کنیم که انگیزه ی من برای زندگی چیست ؟ 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

باید کمی حرف میزدیم ...

رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .

این چند وقته فکر کرده ام که چقدر از ترس هایم .. از مرز هایی که گاها خوشتعریف نبودند گذر کرده ام . 
اصلا میگویم این تنها کار خوبی بوده که این چند وقته کرده ام ..
اصلا همین یک کار را دوست داشتم این چند وقته .
از دور به همه نگاه میکردم . نگاه میکردم به نیمکت ها و اینکه به جز معدودی همه یشان هم تک نفر نشسته بود .. و داشت یا همان تنها فکر میکرد یا با موبایلش بازی میکرد .. 
به سرم زد مثل بسیاری بار های گذشته که این کار را نکردم بروم بقل یکیشان بنشینم و کمی حرف بزنم .. حتی بر العکس گذشته می دانستم از چه میخواهم حرف بزنم . 
از همین ترس ها . 
میدانستم این کار درستی است و به هیچ کس در بدترین حالت حتی آسیبی نمی رساند . 
اما نه . 
آخرش نتوانستم و برگشتم به اتاقمان . 
در نهایت به این فکر کردم با اینکه چیز هایی هستند که میدانم درستند اما انجامشان نمی دهم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

باید زبان باز میکردم ...

رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .
این چند وقته فکر کرده ام که چقدر از ترس هایم .. از مرز هایی که گاها خوشتعریف نبودند گذر کرده ام . 
اصلا میگویم این تنها کار خوبی بوده که این چند وقته کرده ام ..
اصلا همین یک کار را دوست داشتم این چند وقته .
از دور به همه نگاه میکردم . نگاه میکردم به نیمکت ها و اینکه به جز معدودی همه یشان هم تک نفر نشسته بود .. و داشت یا همان تنها فکر میکرد یا با موبایلش بازی میکرد .. 
به سرم زد مثل بسیاری بار های گذشته که این کار را نکردم بروم بقل یکیشان بنشینم و کمی حرف بزنم .. حتی بر العکس گذشته می دانستم از چه میخواهم حرف بزنم . 
از همین ترس ها . 
میدانستم این کار درستی است و به هیچ کس در بدترین حالت حتی آسیبی نمی رساند . 
اما نه . 
آخرش نتوانستم و برگشتم به اتاقمان . 
در نهایت به این فکر کردم با اینکه چیز هایی هستند که میدانم درستند اما انجامشان نمی دهم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نوشتن ...

گاهی هم باید از این نوشتن فرار کنم و خودم را از ترسیدن از زندگی فراری دهم .. گاهی باید بیشتر باشم . 

از آنچه تا به حال بوده ام . 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کار هایی هست برای کردن ... چیز هایی هست برای بودن .

به من گفت دقت می کنی که این میزان از کلی گویی در حرف هایت چقدر به تنها نگه داشتن تو کمک کرده اند .. ؟

نمیشد تمرکزم را حفظ کنم . 

نمی شد .. ذهنم از هفته ی گذشته اش به هم ریخته بود . از سردرد های بی دلیل هفته ی گذشته اش . 

حالا که به آن فکر می کنم شاید قسمت اعظم این اتفاقات مربوطه به باوریست که به خود ندارم . 

باید خودم را بیشتر باور کنم .. چون به آن نیاز دارم .

..

در اتاق بازی کردیم . 

سرگرم کننده یا آرام کننده نبود . ولی دوستان هستند .. دوستانم همیشه هستند .. فقط انگار من نیستم . 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

راحت تر می بخشم حالا ...

حالا که از سه شنبه تا به حال سرم کمی درد کرفته بسیار راحت تر همه چیز را میبخشم ...

نمی دانم راستش شاید تقصیر ما آدم ها نیست که همیشه نمیتوانیم شبیه هم باشیم . 

اینکه آن اتفاق ان روز افتاد و حال مرا عوض کرد .. 

به نظرم هردومون عوض شدیم .

من یکدنده تر .. تو هم یکدنده تر برای خودت . این ما را به هم نزدیک می کند ؟ این مرا به تو نزدیک می کند ؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

جدی میگویی ... ؟

شاید الان باز که سرم درد گرفته است دارم بد می نویسم ..

من گفتم چند وقتیست هر داده ای از بیرون که میفهمم نا امیدم میکند ...(حالا که به آن فکر می کنم تنها دلیل این حرفم کمی خواست همردردی بود .. مسلما من در خیابان که راه میروم این گونه حرف نمی زنم !نه این که بخواهم از من بپرسی چرا اینگونه ای نه ... اما اگر می پرسیدی خیلی حالم را بهتر میکردی نه ؟!)

گفت :(با خنده ای غلیظ بر روی لبانی که همه چیز را می داند ...)

تنها کسی که می تواند به تو امید بدهد خودت هستی ..

 خنده دار نیست ..؟ من دوست دارم گریه کنم ولی با آن .

آخر دوست عزیز .. مگر این چند وقت غیر ۱ ساعت در هفته غیر این بوده ام ؟ 

شاید بوده ام . حرفت زندگی من بوده این چند وقت . و برای همین هر روز به این میزان آشفته ام .

باورم نمیکنی نه ... نه باورم نمیکنی.

حرفش راست بود اما هر حرف راستی را در هر زمانی خوب نیست ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰