یکی از دوستانم را از طریق اینستا پی بردم که در وضعیت چند سال گذشته ی من گیر افتاده است ..
یکی از دوستانم را از طریق اینستا پی بردم که در وضعیت چند سال گذشته ی من گیر افتاده است ..
من فکر میکنم هیچ وقت نیابد آنقدر عوض شد که دیگر نتوان عوض شد ...
میدانم گزاره ای نیست که بگویم و کسی عمل کند .. شاید حتی بتواند عمل کند ..
اما گاهی وقت ها شکستن بعضی چیز ها برای همیشه است .. از دست رفتنشان برای همیشه است ..
جوری که دیگر حتی اگر بتوانی هم از دوباره چیز های خوب را بخواهی ... نخواهی اصلا که بخواهی .
بنابرین حرفی که انجامش ندادم همین چند دقیقه پیش این بود که سعی نکنید بد باشید .. حتی اگر فکر میکنید این بد بودن آرامتان میکند.
شابد روزی دیگر اصلا میل به یک لحظه خوب بودن را هم نداشتید .
دیروز در حالی که زیاد حال خوبی نداشتم تصمیم گرفتم بروم و کنار دوستی بنشینم تا کمی از این حال و هوا در آیم ..
آنطور که به نظر می رسید خودش هم در آن لحظه حال خوبی نداشت .
من اما خود خواه تر از این بودم که به حرف هایش گوش کنم و تنها غر های خودم را میزدم .. غر های همیشگی .
نمی دانم راستش چرا اما ما آدم ها خیلی وقت ها فکر میکنیم غر زدن تنها راه نجات است .. نجات از چه اما .. به این شاید توجهی نمی کنیم .
به حرف هایی از او فکر کردم که ناراحتم کرد .. نه به حرف هایی از خودم که داشتم با زدنشان او را ناراحت میکردم ..
همه ی مان تغییر کرده ایم .
میان حرف هایی که به من زدی گفتی که این روز ها انگیزه ندارم و انگیزه هایم آنقدر دور شده اند که دیگر به هر طرف که نگاه میکنم انگیزه ای نمیبینم .
اما من حواسم پی خودم بود :((
آیا من حق دارم از نبودن دیگران .. از آرام نبودنشان در کنارم شکایت کنم در حالی که رفتارم این گونه است ؟
بیا به این فکر کنیم که انگیزه ی من برای زندگی چیست ؟
رفتم و درون حیاط شروع کردم به قدم زدن .. به آهسته با خودم حرف زدن . مثل خیلی وقت های دیگر .
گاهی هم باید از این نوشتن فرار کنم و خودم را از ترسیدن از زندگی فراری دهم .. گاهی باید بیشتر باشم .
از آنچه تا به حال بوده ام .
به من گفت دقت می کنی که این میزان از کلی گویی در حرف هایت چقدر به تنها نگه داشتن تو کمک کرده اند .. ؟
نمیشد تمرکزم را حفظ کنم .
نمی شد .. ذهنم از هفته ی گذشته اش به هم ریخته بود . از سردرد های بی دلیل هفته ی گذشته اش .
حالا که به آن فکر می کنم شاید قسمت اعظم این اتفاقات مربوطه به باوریست که به خود ندارم .
باید خودم را بیشتر باور کنم .. چون به آن نیاز دارم .
..
در اتاق بازی کردیم .
سرگرم کننده یا آرام کننده نبود . ولی دوستان هستند .. دوستانم همیشه هستند .. فقط انگار من نیستم .
حالا که از سه شنبه تا به حال سرم کمی درد کرفته بسیار راحت تر همه چیز را میبخشم ...
نمی دانم راستش شاید تقصیر ما آدم ها نیست که همیشه نمیتوانیم شبیه هم باشیم .
اینکه آن اتفاق ان روز افتاد و حال مرا عوض کرد ..
به نظرم هردومون عوض شدیم .
من یکدنده تر .. تو هم یکدنده تر برای خودت . این ما را به هم نزدیک می کند ؟ این مرا به تو نزدیک می کند ؟!
شاید الان باز که سرم درد گرفته است دارم بد می نویسم ..
من گفتم چند وقتیست هر داده ای از بیرون که میفهمم نا امیدم میکند ...(حالا که به آن فکر می کنم تنها دلیل این حرفم کمی خواست همردردی بود .. مسلما من در خیابان که راه میروم این گونه حرف نمی زنم !نه این که بخواهم از من بپرسی چرا اینگونه ای نه ... اما اگر می پرسیدی خیلی حالم را بهتر میکردی نه ؟!)
گفت :(با خنده ای غلیظ بر روی لبانی که همه چیز را می داند ...)
تنها کسی که می تواند به تو امید بدهد خودت هستی ..
خنده دار نیست ..؟ من دوست دارم گریه کنم ولی با آن .
آخر دوست عزیز .. مگر این چند وقت غیر ۱ ساعت در هفته غیر این بوده ام ؟
شاید بوده ام . حرفت زندگی من بوده این چند وقت . و برای همین هر روز به این میزان آشفته ام .
باورم نمیکنی نه ... نه باورم نمیکنی.
حرفش راست بود اما هر حرف راستی را در هر زمانی خوب نیست ...