قرار بود طبق برنامه ام امروز بروم استخر ..
برای افزایش برنامه ی شاد. اما سرم درد گرفت و منصرف شدم .. به همین سادگی!
شاید باید در این تغییر این چند وقته یک چیز جدید قرار دهم .. اینکه لازم نیست به همه چیز فکر کنم .. به همه چیز به تنهایی.
ذهنم درد میکند گاهی از این همه تصمیم گیری ای که در طول روز بر خودم تحمیل میکنم ...
حدود ۱۰ روزی میشود که برنامه ی دویدنم به خاطر شروع ترم به مخاطره افتاده است ..
بازگشته ام به این شهر غریب که در آن هیچ کسی نیست که ...
می دانم .
نمیدانی ...
سکوت میکنی و من آرام آرام سعی در محو شدن میکنم ..
چقدر عجیب است این روز ها .. سرم از بحث های منطقی در شناخت خودم در این چند وقته درد میکرد .. آنقدر که در ذهنم با سارا به تحلیل خودم می پردازم .. آنقدر که از همه چیز و همه کس گاهی بی حوصله تر می شوم . احساساتم محو و دوباره توسط خودم انتخاب میشوند .
من اشتباه میکنم در باره ی دیگران .. از قدیم فکر میکردم می توانم از حرکت اعضای بدن انسان ها به حال روحیشان پی ببرم ... مخصوصا چشم ها .
چشم ها.. هیچ وقت دروغ نگفته اند اگر میخواستم ببینم .
اما دیگران که بعضا معدود شده اند در این چند وقته .. یعنی معدودند کسانی که برایم مهم اند.. همه چیزشان به من دروغ میگوید ..
نه .. بهتر است بگویم من دیگر گوش های شنوایی ندارم .
آه چقدر پیچیده .. خسته ام از این همه پیچیده گویی .. چرا نمی توانم مانند آدم هایی که قلب هاشان را با هم تقسیم میکنند سر همین حرف های ساده .. از گذشته ..از خنده ها گفتن ..چرا نمی توانم مانند آن ها باشم ؟
من گمشدن را دوست دارم ؟!
نه .. باور کن نه .
با این که بیش از حد ذهنی ام (یعنی حتی دعوا هایم را درون ذهنم نگه می دارم .. )
اما این روز ها تلاشم تمام بر آن است که کمی با ترس هایم رویرو شوم.
تقریبا هر کجا که کسی کاری را میکند که عصبانی ام میکند یا آن را نمی خواهم سعیم را میکنم حرفی که درون دلم است را بزنم .
این بیرون آمدن از فضای ذهنی ام اما همیشه لرزه بر تنم می اندازد .. موقع حرف زدن چشم هایم را از طرف روبرو میگیرم و این خود لو میدهد که چقدر از حرف زدنم میترسم .
تجربه گرم این روز ها بیشتر به جای مشاهده گر .. مثلا امروز میخواهم بگویم چه آموختم :
امروز سر موضوعی که لازم بود من از جزییات آن اطلاع یابم با یک نفر بحثم شد .. همان رفتار های بالا را تکرار کردم .. منتهی مشکل کار اینجا بود که بیشتر به این فکر می کردم که بیشتر از آنچه قبلا بوده ام باشم تا اینکه فکر کنم اصلا این بحث لزومی دارد یا خیر ... !
یعنی انگار برای موقعیتی از قبل تصمیم گرفته بودم .. اما بدون این که در لحظه فکر کنم ایا این موقعیت همان موقعیتی است که فکرش را کرده ام .. عمل میکردم (عصبانی میشدم و ..)
ب خیر گذشت اما .. در اخر با آن آدم خوش قلب صحبت کردیم و سو تفاهم ها برطرف شد ..
چیزی که فهمیدم اما :
اگر چیزی را برای نحوه ی بودنتان تعریف کنید .. اول نگاه کنید ببینید با چه چیزی رو برو هستید و بعد از راه حل های پیشینی ای که قبلا داشته اید استفاده کنید .
با این که بیش از حد ذهنی ام (یعنی حتی دعوا هایم را درون ذهنم نگه می دارم .. )
اما این روز ها تلاشم تمام بر آن است که کمی با ترس هایم رویرو شوم.
تقریبا هر کجا که کسی کاری را میکند که عصبانی ام میکند یا آن را نمی خواهم سعیم را میکنم حرفی که درون دلم است را بزنم .
این بیرون آمدن از فضای ذهنی ام اما همیشه لرزه بر تنم می اندازد .. موقع حرف زدن چشم هایم را از طرف روبرو میگیرم و این خود لو میدهد که چقدر از حرف زدنم میترسم .
تجربه گرم این روز ها بیشتر به جای مشاهده گر .. مثلا امروز میخواهم بگویم چه آموختم :
امروز سر موضوعی که لازم بود من از جزییات آن اطلاع یابم با یک نفر بحثم شد .. همان رفتار های بالا را تکرار کردم .. منتهی مشکل کار اینجا بود که بیشتر به این فکر می کردم که بیشتر از آنچه قبلا بوده ام باشم تا اینکه فکر کنم اصلا این بحث لزومی دارد یا خیر ... !
یعنی انگار برای موقعیتی از قبل تصمیم گرفته بودم .. اما بدون این که در لحظه فکر کنم ایا این موقعیت همان موقعیتی است که فکرش را کرده ام .. عمل میکردم (عصبانی میشدم و ..)
ب خیر گذشت اما .. در اخر با آن آدم خوش قلب صحبت کردیم و سو تفاهم ها برطرف شد ..
چیزی که فهمیدم اما :
اگر چیزی را برای نحوه ی بودنتان تعریف کنید .. اول نگاه کنید ببینید با چه چیزی رو برو هستید و بعد از راه حل های پیشینی ای که قبلا داشته اید استفاده کنید .
چند سالی هست که در این دانشکده ام . در طول این چند سال اما قلیل دوستانی بودند که توانستم دوستیشان را تجربه کنم .
اوایل سخت بود .. هر کسی را میدیدم انگار چیزی پنهان که من کشفش نمیکردم از بهتر و بیشتر داشت .
راست میگویند .. به ما همانطوری نگاه میشود که خودمان اجازه میدهیم .
سلف باز شده و من هر لحظه خدا خدا میکنم که نکند کسی هر چند آشنا از دور مرا ببیند ..
چرا اما ؟ میروم گوشه ای تنها میشیم و با غصه ی تنهایی ام بر خودم لعنت میفرستم که چرا این کار را با خود کرده ام .. چرا بعد از چند سال هنوز که هنوز است میترسم . و هر چه میگذرد بیشتر میل دارم به فرار از دیگران .
خودم اجازه داده ام .
وقتی حرفی نمیزنی و سعیت همیشه بر فرار به جای قرار بوده است ..
مشکل اینجاست که من میدانم این نیستم ولی چرا تکرار میکنم اینگونه عمل کردنم را ؟