از سه شنبه تا به حال

چند بار سعی کردم با خودم کنار بیایم و درباره ی این سه شنبه ی عجیب زندگی ام بنویسم .. 
(می گویم عجیب شاید چون نمی خواهم کلمه ی دیگری جایش بگذارم )
اما نشد . 
نوشتن در باره ی آن روز را فرار از مسولیتم نمیدانم ها .. 
روز های خوبی نبودند از دور حداقل به نظر .
روز هایی که از همه کس و همه چیز دل کندم .
امروز به همسر یک نفر که روی ویلچر نشسته بود کمک کردم تا شوهرش را درون ماشین جا دهد .. درست مثل فیلم وزنه های بی وزن که خیلی دوستش دارم .. این اتفاق درست وسط بی حسی ام نسبت به همه چیز افتاد و برای حداقل چند لحظه حالم را عوض کرد . 
جلسه ی با سارا این هفته اصلا خوب نبود .. 
مثل قدیم نبود که وقتی بیرون می آمدم حالم هزار برابر بهتر باشد .. آرام باشم . 
حامد نیز بی نهایت از من دور شده . از جواب دادن هایش این را می فهمم . 
شاید هم من از او دور شده ام ...
شاید من .
آخر این تنها دوستی بود که این چند ساله داشته ام .. بقیه را همیشه تنها تحمل کرده ام .. رفتار های همه ی شان بهمم میریخته اما تحمل میکردم . اما حامد قدیمی را به دلایل بسیاری دوست خود می پنداشتم .. الان هم  می پندارم . 
جلسه ی با سارا این هفته اصلا خوب نبود ... من از تمام زندگی هفته ام به چهارشنبه هایش فرار میکردم . با باوری که میشدم . 
من زود تصمیم نمیگرم و زود قضاوت نمی کنم در باره ی آدم ها اما .. چه اینکه بسیار باری که خودم قضاوت شدم را .. و حال بد بعد از آن را به نحو فوق العاده ای به یاد دارم .
کسی را در زندگیتان قضاوت نکنید .. چیزی جز از دست دادن آن نفر دستگیرتان نمیشود . 
--- و شاید تقدیرش این بود که لحظه ای از عمرش را با تو همدل باشد .. ''ایوان تارگانوف''

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خیلی راحت و بی دلیل سرم درد میگیرد گاهی ...

قرار بود طبق برنامه ام امروز بروم استخر .. 

برای افزایش برنامه ی شاد. اما سرم درد گرفت و منصرف شدم .. به همین سادگی! 

شاید باید در این تغییر این چند وقته یک چیز جدید قرار دهم .. اینکه لازم نیست به همه چیز فکر کنم .. به همه چیز به تنهایی.

ذهنم درد میکند گاهی از این همه تصمیم گیری ای که در طول روز بر خودم تحمیل میکنم ... 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باز هم به خوابگاه بازگشته ام ...

تمایلم به بحث کردن با دیگران کاهش یافته است . 
بیشتر از این جهت که احساس می کنم انسانی نا کامل هستم و نیاز هست حرف هایم دقیق تر باشند .
اما آیا این سعی حال دیگران را نیز خوب می کند ؟
نشسته ام درون اتاق و بحث شکل میگیرد .. و من ناگریز از صحبت کردن دوباره با نقصانی که در حرف زدنم موجود است شروع میکنم به حرف زدن . 
اما باید این بار حواسم باشد حرفی را نزنم که بعدا حالم را بدتر کند ... میدانی چه میگویم . 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

شروع دوباره ...

حدود ۱۰ روزی میشود که برنامه ی دویدنم به خاطر شروع ترم به مخاطره افتاده است .. 

انگار همین دیروز بود که ۲۰ دقیقه دویدن را بدون هیچ خستگی ای در بدنم تاب می آوردم .. ریتم دویدنم را .. کم شدن یا زیاد شدن این ریتم را می فهمیدم و عاشق آن بودم ..
عاشق لحظه ای که پایت از زمین فاصله میگیرد .. و دوباره صدای آشنای فرود آمدن آن بر زمین ..
بهتر شدن .. تنها یک قدم بیشتر لازم دارد .
 از دیروز بعد از این چند وقتی که دویدنی در کار نبود دوباره شروع کردم به دویدن .. منتها این بار صبح ها که هوا خیلی بهتر از شب های دود آلوده ی شهر است . 
شروع دوباره اما سخت است .. زمانم با اینکه برای شروع دوباره بر روی ۱۰ دقیقه قرار گرفته است اما پایم را به درد می آورد . خسته میشوم .. و دیگر صدای برخورد پایم با زمین . آن ریتم لذت بخش دویدن حس نمی شود . 
درررسسست مثل روز های اولی که بعد از چندین سال دوباره داشتم ورزش میکردم . 
درون دویدن نمی توانم به یاد آورم اما از بیرون آن به یاد می آورم جملات بالایی ام را .. 
میدانم چند روز دیگر که دوباره برنامه ی دویدنم را دنبال کنم به همان حس و حال لذت بخش قبلی بر خواهم گشت .
میدانم . 
راستی خیلی اتفاقی شب های روشن از داستایوفسکی را از فیبیدو خوندم ... 
فک کنم دوباره امروز شروع کنم برای بار دوم خواندنش . 
چقدر حالم خوب بود در میان خواندن آن کتاب .. چقدر یاد او می افتادم .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

صورتم داغ شده است ...

راحت نیست .. 
یکی از دوستانم از سیگاری شدن دیگر دوستم با خبر شد . 
شکه شده بود که چرا و چه بلایی سر این دوست مشترک آمده که اینگونه شده ..
گذشت و میگذرد . 
یادش میرود و عادت میکند . 
اما طبق معمول این اتفاق و حرف های بعدش سرم را به درد آورد .. همان سر درد مسخره ی همیشگی . 
یک چیز دیگر اما از حرف های حامد یاد گرفتم . اینکه وقت هایی هست که ادم ها نیاز به تنهایی دارند . آن زمانیکه حال خودم خوب نبود و از او کمک خواستم در حالی که حال خودش از من بسی بدتر بود را یادم نرفته است . 
من آن روز ها با این کار هایم اذیتش میکردم و او مهربانانه تحمل میکرد . 
راستش توقع من از آدم ها بیش از حدییست که گاهی خودم حتی می توانم در زندگی تحمل کنم . 
رفتیم به دیدن فیلم نگار . 
بعدش دو ساعت تا خوابگاه پیاده روی کردیم . 
حرف زدیم و حرف . 
و خستگی از این که حرف هایی را نباید بزنم چون شنیده نخواهد شد . 
ب چشم هایم نگاه کن... چرا من همیشه آینه بوده ام ... چرا کسی مرا به خاطر همین آینه بودنم نخواسته است ؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بازگشته ام ...

بازگشته ام به این شهر غریب که در آن هیچ کسی نیست که ... 

می دانم .

نمیدانی ...

سکوت میکنی و من آرام آرام سعی در محو شدن میکنم ..

چقدر عجیب است این روز ها .. سرم از بحث های منطقی در شناخت خودم در این چند وقته درد میکرد .. آنقدر که در ذهنم با سارا به تحلیل خودم می پردازم .. آنقدر که از همه چیز و همه کس گاهی بی حوصله تر می شوم . احساساتم محو و دوباره توسط خودم انتخاب میشوند .

من اشتباه میکنم در باره ی دیگران .. از قدیم فکر میکردم می توانم از حرکت اعضای بدن انسان ها به حال روحیشان پی ببرم ... مخصوصا چشم ها .

چشم ها.. هیچ وقت دروغ نگفته اند اگر میخواستم ببینم . 

اما دیگران که بعضا معدود شده اند در این چند وقته .. یعنی معدودند کسانی که برایم مهم اند.. همه چیزشان به من دروغ میگوید .. 

نه .. بهتر است بگویم من دیگر گوش های شنوایی ندارم . 

آه چقدر پیچیده .. خسته ام از این همه پیچیده گویی .. چرا نمی توانم مانند آدم هایی که قلب هاشان را با هم تقسیم میکنند سر همین حرف های ساده .. از گذشته ..از خنده ها گفتن ..چرا نمی توانم مانند آن ها باشم ؟

من گمشدن را دوست دارم ؟!

نه .. باور کن نه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عصبانی شدن من ..

با این که بیش از حد ذهنی ام (یعنی حتی دعوا هایم را درون ذهنم نگه می دارم ..  )

 اما این روز ها تلاشم تمام بر آن است که کمی با ترس هایم رویرو شوم. 

تقریبا هر کجا که کسی کاری را میکند که عصبانی ام میکند یا آن را نمی خواهم سعیم را میکنم حرفی که درون دلم است را بزنم . 

این بیرون آمدن از فضای ذهنی ام اما همیشه لرزه بر تنم می اندازد .. موقع حرف زدن چشم هایم را از طرف روبرو میگیرم و این خود لو میدهد که چقدر از حرف زدنم میترسم . 

تجربه گرم این روز ها بیشتر به جای مشاهده گر .. مثلا امروز میخواهم بگویم چه آموختم :

امروز سر موضوعی که لازم بود من از جزییات آن اطلاع یابم با یک نفر بحثم شد .. همان رفتار های بالا را تکرار کردم .. منتهی مشکل کار اینجا بود که بیشتر به این فکر می کردم که بیشتر از آنچه قبلا بوده ام باشم تا اینکه فکر کنم اصلا این بحث لزومی دارد یا خیر ... !

یعنی انگار برای موقعیتی از قبل تصمیم گرفته بودم .. اما بدون این که در لحظه فکر کنم ایا این موقعیت همان موقعیتی است که فکرش را کرده ام .. عمل میکردم (عصبانی میشدم و ..)

ب خیر گذشت اما .. در اخر با آن آدم خوش قلب صحبت کردیم و سو تفاهم ها برطرف شد .. 

چیزی که فهمیدم اما :

اگر چیزی را برای نحوه ی بودنتان تعریف کنید .. اول نگاه کنید ببینید با چه چیزی رو برو هستید و بعد از راه حل های پیشینی ای که قبلا داشته اید استفاده کنید .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

بیشتر از خود ...

با این که بیش از حد ذهنی ام (یعنی حتی دعوا هایم را درون ذهنم نگه می دارم ..  )

 اما این روز ها تلاشم تمام بر آن است که کمی با ترس هایم رویرو شوم. 

تقریبا هر کجا که کسی کاری را میکند که عصبانی ام میکند یا آن را نمی خواهم سعیم را میکنم حرفی که درون دلم است را بزنم . 

این بیرون آمدن از فضای ذهنی ام اما همیشه لرزه بر تنم می اندازد .. موقع حرف زدن چشم هایم را از طرف روبرو میگیرم و این خود لو میدهد که چقدر از حرف زدنم میترسم . 

تجربه گرم این روز ها بیشتر به جای مشاهده گر .. مثلا امروز میخواهم بگویم چه آموختم :

امروز سر موضوعی که لازم بود من از جزییات آن اطلاع یابم با یک نفر بحثم شد .. همان رفتار های بالا را تکرار کردم .. منتهی مشکل کار اینجا بود که بیشتر به این فکر می کردم که بیشتر از آنچه قبلا بوده ام باشم تا اینکه فکر کنم اصلا این بحث لزومی دارد یا خیر ... !

یعنی انگار برای موقعیتی از قبل تصمیم گرفته بودم .. اما بدون این که در لحظه فکر کنم ایا این موقعیت همان موقعیتی است که فکرش را کرده ام .. عمل میکردم (عصبانی میشدم و ..)

ب خیر گذشت اما .. در اخر با آن آدم خوش قلب صحبت کردیم و سو تفاهم ها برطرف شد .. 

چیزی که فهمیدم اما :

اگر چیزی را برای نحوه ی بودنتان تعریف کنید .. اول نگاه کنید ببینید با چه چیزی رو برو هستید و بعد از راه حل های پیشینی ای که قبلا داشته اید استفاده کنید .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دوباره شروع سر و صدا .. دوباره شروع فرار

چند سالی هست که در این دانشکده ام . در طول این چند سال اما قلیل دوستانی بودند که توانستم دوستیشان را تجربه کنم .

اوایل سخت بود .. هر کسی را میدیدم انگار چیزی پنهان که من کشفش نمیکردم از بهتر و بیشتر داشت .

راست میگویند .. به ما همانطوری نگاه میشود که خودمان اجازه میدهیم . 

سلف باز شده و من هر لحظه خدا خدا میکنم که نکند کسی هر چند آشنا از دور مرا ببیند ..

چرا اما ؟ میروم گوشه ای تنها میشیم و با غصه ی تنهایی ام بر خودم لعنت میفرستم که چرا این کار را با خود کرده ام .. چرا بعد از چند سال هنوز که هنوز است میترسم . و هر چه میگذرد بیشتر میل دارم به فرار از دیگران . 

خودم اجازه داده ام . 

وقتی حرفی نمیزنی و سعیت همیشه بر فرار به جای قرار بوده است .. 

مشکل اینجاست که من میدانم این نیستم ولی چرا تکرار میکنم اینگونه عمل کردنم را ؟ 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

باید اتاقم رو عوض کنم ...

ماندنم در اینجا .. وقتی حواسم به خودم هم نیست فقط حالم را بدتر میکند ... .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰